هستی نفس مامان وباباهستی نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
مامانی طیبهمامانی طیبه، تا این لحظه: 33 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
بابایی مرتضیبابایی مرتضی، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

هستی فرشته کوچک ما

روزپدرمبارک

با پدرم جدول حل ميکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفيه... اتفاقا" دو حرف اولشم در اومده بود , يعني ب و الف يه دفعه پدرم گفت فهميدم عزيزم ميشه بابا با اينکه ميدونستم بابا ميشه ولي بهش گفتم نه اشتباهه گفت ببين اگه بنويسي بابا عموديشم در مياد ... ... ... ... تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم ميدونم ميشه بابا ولي ... اينجا نوشته چهار حرفي، ولي تو که حرف نداري ... همسرعزیزم روزت مبارک امسال دومین سالیه که پدرشدی و واقعا پدری فوق العاده مهربون وبا محبتی مطمئنم وقتی دخترمون بزرگ بشه به داشتن پدری مثل تو افتخارمیکنه خوشحالم که تورو دارم واینکه هیچوقت نذاشتی کمبودی تو زندگیم دا...
12 ارديبهشت 1394

این روزهای ما

سلام کلوچه ی خوشمزه مامان ببخشید که خیلی دیر اومدم به وبلاگت سربزنم قول میدم دیگه زود زود بیام از شیطنت های جوجویی بنویسم که انقدر شیرین وملوس شده. الهی دورت بگردم جیگرم خیلی قشنگ حرف میزنی مامانی تو پست بعدی تمام شیرین زبونیات ومینویسم گلم. عسلم الان دقیقا 1 سال و 5 ماه و 10 روزته آخراین ماه یعنی 28 شما واکسن 18 ماهگی داری نانازی امیدوارم که مثل واکسن های دیگت راحت باشه و اذیتت نکنه. یه چندتا عکس خوشمل از دخملی بذارم. این عکس واسه پارساله که میخواستیم بریم امامزاده داوود برف بازی وشما آماده رفتنی.              &n...
8 ارديبهشت 1394

فقط عکس

هستی جون وبابامرتضی مهربون( وای مامانی انقدرتکون میخوری نمیذاری عکس بگیرم)                         بالاخره اینجا آروم نشستی شیطون بلا                              قربون خانوم دکتر خوشگلم برم که داره صدای شکمشو گوش میده.                        &...
3 اسفند 1393

15 ماهگی عشق مامانی وبابایی

سلام آلوچه من لواشک من خوشمزه مامان دخترم هنوز باورم نمیشه که یک سال وسه ماهه که مادر شدم و تو درکنارمی و وجود نازنینت آرامش بخشه منه مادرشدن حس عجیب وقشنگیه که امیدوارم هرکسی که آرزوی مادرشدن داره هرچه زودتربه آرزوش برسه آمیییییییین.                                        جیگرم شما عاشق گلی وقتی که 7 ماهت بود ومامانی به رحمت خدا رفت هروقت میرفتیم بهشت زهرا و واسه مامانی گل میبردیم شما یه گل میگرفتی دستت وچندساعت...
28 بهمن 1393

دختربازیگوش من

سلام یکی یدونه مامان سلام نازدونه من. فدای پرنسسم بشم که انقدر قشنگ با مامانش حرف میزنه. گلم کلمه های ( ماست و آش ) ومیتونی بگی هروقت گرسنه میشی میگی ( آش بده ) یا میگی ( ماشت بده ).وقتیم خوراکی میبینی میگی ( بَه بَه بده ) مامانی دوغ خیلی دوس داری هروقت ببینی میگی ( دوغخخ ) آخرشو یه جوری میگی نمیتونم بنویسم آلوچه من. همه میوه هارو دوس داری اما به خیار خیلی علاقه داری البته بیشتر دوس داری با دندونات گازبزنی و تیکه تیکه کنی فکرکنم چون صدامیده خوشت میاد. وقتی موز میبینی میگی ( موژ بده ) یعنی من عاشق این ( بده ) گفتنتم هرچی میخوای یه ( بده ) بهش اضافه میکنی. همه غذاهارو میخوری ...
25 بهمن 1393

برای دو عشق زندگیم

اگه شكلات بودی شیرین ترین بودی             اگه عروسك بودی بغلی ترین بودی                           اگه ستاره بودی روشن ترین بودی                                        و تا زمانی كه عشق منی عزیز ترینی .      ...
25 بهمن 1393

یک روز جمعه عالی

امروز بابایی صبح رفت سرکارش چون یه سری کار داشت که تا ساعت دو کارش طول کشید هستی جونم چون خوابش میومد طبق معمول همیشه درحال شیرخوردن بود که بخوابه که بابا مرتضی زنگ زد گفت حاضربشید ناهاربریم بیرون من وهستی ام با خوشحالی سریع لباس پوشیدیم ورفتیم پیش بابایی. رفتیم فرحزاد خیلی خوش گذشت ناهارو اونجا خوردیم وقتی روی تخت نشسته بودیم یه آهنگ شاد در حال پخش شدن بود که هستی خانوم همش وسط بود و در حال نانای کردن مامان فدات بشه که انقدر قشنگ میرقصی مامانی همش در حال رقص وشیطونی بودی توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی تا ساعتای 6 بیرون بودیم بعدش برگشتیم خونه دختر خوشگلمم خیلی خسته شده بود توی ماشین خوابش بر...
17 بهمن 1393

مهمونی

دیشب که چهارشنبه بود خونه عموعلی وزن عمو زینب شام دعوت بودیم البته مادرجون وپدرجون وعمه طاهره وعمو رسولم دعوت بودن خیلی خوش گذشت من عاشق مهمونی ام دختر نازمم که توی مهمونی با بچه ها کلی بازی میکنه. اما دیشب یکم خوابت میومد چون ظهر خوب نخوابیده بودی یکم بازی میکردی یکم نق نق میکردی اما وقتی که خوابت پریدویکم سرحال شدی خوب شدی گلم.توی روروئک امیرحسین(پسرعموت) نشسته بودی ومنتظر بودی تا یکی از بچه ها بیاد هولت بده فاطمه (دخترعمت) هولت میداد  نمیدونی چه حالی میکردی بلند بلند میخندیدی. آخه شماکه راه میری نمیدونم چرا با روروئک بازی میکردی ازبس که شیطون و ووروجکی. اگه خدا بخ...
2 بهمن 1393