یک روز جمعه عالی
امروز بابایی صبح رفت سرکارش چون یه سری کار داشت که تا ساعت دو کارش طول کشید
هستی جونم چون خوابش میومد طبق معمول همیشه درحال شیرخوردن بود که بخوابه که
بابا مرتضی زنگ زد گفت حاضربشید ناهاربریم بیرون من وهستی ام با خوشحالی سریع
لباس پوشیدیم ورفتیم پیش بابایی. رفتیم فرحزاد خیلی خوش گذشت ناهارو اونجا خوردیم
وقتی روی تخت نشسته بودیم یه آهنگ شاد در حال پخش شدن بود که هستی خانوم
همش وسط بود و در حال نانای کردن مامان فدات بشه که انقدر قشنگ میرقصی مامانی
همش در حال رقص وشیطونی بودی توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی تا ساعتای 6
بیرون بودیم بعدش برگشتیم خونه دختر خوشگلمم خیلی خسته شده بود توی ماشین
خوابش برد.
وای مامانی بگم از حرف زدنت که خیلی شیرین زبون شدی
کلمه های (بیا).(برو).(بده).(بدو) رو کامل میگی.
وقتی کسی خوابیده باشه میگی ( آبید ) یعنی خوابید.
به حموم میگی ( اَموم ) ووقتی میریم حموم میگی ( آب بازی )
چندتا جمله میگی ( بَه بده ) و ( آب بده ) و (جوجو بیا )
هروقت میخوایم بریم بیرون میگی ( بِییم دَدَ ) یعنی بریم دَدَ
عاشق بادکنکی هروقت میبینی میگی ( باد بده )
چندوقتیه میخوای منو صدا کنی میگی ( مامانی ) فدات بشم ماه من
وقتی بهت میگم امام اول میگی (عَللی)
هروقت میخوای نمازبخونی میگی ( اَلله )
بهت میگم صلوات بفرست میگی ( اَللا مُمَ )بعدشم نمیفهمم چی میگی آروم میگی
وکلی شیطونی دیگه که چندتا عکس میذارم از بازیگوشیات
آخه مامانی تو ماشین لباسشویی چیکارمیکنی
اینحا مخفیگاهته مامانی( این خطاهم خرابکاریه خودته رو عکس)
واینجاهم خونه عمه جون واسه خودت جاپیدا کرده بودی